چرا جامعه ما از بی‌اعتمادی رنج می‌برد؟

کسانی هستند که به لحاظ روانشناختی چنان به دنیا آمده‌اند یا چنان تربیت شده‌اند که به همه اعتماد می‌کنند؛ به تعبیری «اعتماد عام» دارند که به لحاظ روانشناسی اجتماعی بسیار می‌تواند زیان‌بار باشد. دو عامل باعث چنین تربیتی می‌شود؛ نخست، عامل ژنتیک و دوم عامل تربیت. گویی داشتن اعتماد استثناناپذیر، یک «فضیلت» است؛ این در حالی است که «اعتماد عام» بسیار می‌تواند مضر باشد و باید در اعتماد «عقلانیت» حاکم شود. اما عقلانیت از کجا پدید می‌آید؟ در ۵ مورد، اعتماد کردن از عقلانیت برخوردار است.
کد خبر: ۲۲۸۵
|
۱۰ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۴:۲۸
چرا جامعه ما از بی‌اعتمادی رنج می‌برد؟



زندگی امروز- در کشور ما، اعتماد همچون بسیاری از امور اجتماعی دیگر، محل توجه قرار نمی‌گیرد و، چون محل توجه نیست راه برای گفتگو هم بسته شده است. یک فیلسوف آلمانی‌تبار امریکایی که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم زندگی می‌کرد، ادعایی کرده که بیراه نیست.
 
به زعم او «عمیق‌ترین خاستگاه فلسفه هر انسانی، خاستگاهی که کل فلسفه آن انسان را شکل می‌دهد و تغذیه می‌کند این است که تا چقدر به انسان‌ها اعتماد دارد» فلسفه‌ها را می‌توان از این جهت که چقدر به نوع بشر اعتماد دارند، تقسیم‌بندی کرد.

نخستین نکته‌ای که در بحث اعتماد باید به آن توجه کرد خلط نکردن «اعتماد» و «قابلیت اعتماد» است. هر انسانی به لحاظ اخلاقی وظیفه دارد چنان زندگی کند که قابل اعتماد باشد، اما آیا هر انسانی به لحاظ اخلاقی وظیفه دارد که به دیگری اعتماد کند؟ ظاهراً چنین چیزی نیست. آنچنان که قابلیت اعتماد وظیفه اخلاقی ما است و هر کدام از ما باید چنان زندگی کنیم که دیگران بتوانند به ما اعتماد کنند، اما آنقدر محرز نیست که وظیفه اخلاقی ما این باشد که به دیگران اعتماد کنیم.

«اعتماد کردن من به دیگری» یک بحث و «اعتماد دیگری به من» بحث دیگری است. هر کدام از ما وظیفه داریم که چنان زندگی کنیم که دیگران بتوانند به ما اعتماد کنند. بنابراین، «اعتماد» غیر از «اعتمادپذیری» است.

اما از نظر اخلاقی در چه موارد باید اعتماد و در چه مواردی نباید اعتماد کنیم؟ درباره اعتماد، بحث دیگری هم قابل طرح است و آن «اعتماد به خود» و «اعتماد به دیگری» است. ما گاهی به لحاظ اخلاقی نیاز داریم که به خودمان اعتماد کنیم، اما گاهی متعلقِ‌اعتماد خود ما نیستیم بلکه دیگری است. اینجا دیگری به سه قسم تقسیم می‌شود؛ گاهی دیگری که من به او اعتماد می‌کنم، شخص است و گاه شیء است. (به‌عنوان مثال من باید به استحکام صندلی که روی آن می‌نشینم اعتماد داشته باشم). گاهی نه به شخص اعتماد می‌کنیم و نه به شیء؛ بلکه به «نهاد» اعتماد می‌کنیم (مثلاً به نهاد آموزش و پرورش یا حکومت در کشورمان اعتماد می‌کنیم.)

بنابراین، یک بحث «متعلقِ اعتماد» است و بحث دیگر این است که من در چه چیزی و در چه زمینه‌ای اعتماد می‌کنم؟ در این مقوله، بحث حدود اعتماد مطرح می‌شود، ممکن است من در یک زمینه‌ای خاص به فردی اعتماد داشته باشم، اما در زمینه دیگری به همان شخص اعتماد نداشته باشم.

اما اعتماد چه فوایدی بر اعتمادکننده خواهد داشت؟ چرا ما نیاز به اعتماد داریم؟ آیا این فواید همه جا یکسان هستند؟ آیا این فواید بیشتر مضرات هستند؟ اگر بنا بر این است که من باید اعتماد کنم، باید اعتماد را یکطرفه بدانم یا نه من نیازی ندارم که از دیگری توقع اعتماد داشته باشم. آیا اعتماد به گفته روشنفکران یک پدیده دیالکتیکی است؟

واقعیت این است که اعتماد سه مؤلفه دارد؛ نخست، شخص اعتمادکننده، دوم کسی که به او اعتماد می‌شود و سوم حدی که اعتمادکننده نسبت به اعتمادشونده دارد.

کسانی هستند که به لحاظ روانشناختی چنان به دنیا آمده‌اند یا چنان تربیت شده‌اند که به همه اعتماد می‌کنند؛ به تعبیری «اعتماد عام» دارند که به لحاظ روانشناسی اجتماعی بسیار می‌تواند زیان‌بار باشد. دو عامل باعث چنین تربیتی می‌شود؛ نخست، عامل ژنتیک و دوم عامل تربیت. گویی داشتن اعتماد استثناناپذیر، یک «فضیلت» است؛ این در حالی است که «اعتماد عام» بسیار می‌تواند مضر باشد و باید در اعتماد «عقلانیت» حاکم شود. اما عقلانیت از کجا پدید می‌آید؟ در ۵ مورد، اعتماد کردن از عقلانیت برخوردار است.

نخست، اگر اثبات شود دیگری دوست یا عاشق ما است منفعت ما، منفعت او نیز خواهد بود؛ بنابراین می‌توان به او اعتماد کرد.

دوم، وقتی که اثبات شود منافع ما با دیگری هم‌سرنوشت است.

سوم، وقتی که برای ما احراز شود که دیگری فردی اخلاقی است؛ و به تعبیر دیگری از حداقل اخلاقیت برخوردار است.

چهارم، وقتی که بدانیم رفتار دیگری در مقام یک متخصص تحت نظارت و مانیتورینگ است.

پنجم، وقتی که دیگری تا به امروز به ما خیانت نکرده باشد.

گفتنی است که موارد چهارم و پنجم در مقایسه با سه مورد نخست از قطعیت کمتری برخوردار هستند.

اگر «عقلانیت اعتماد» در این ۵ مورد باشد و اگر بپذیریم که اخلاقیت ما نباید از عقلانیت ما دور باشد، آنگاه می‌توان اینگونه نتیجه‌گیری کرد که هر جا اعتماد ما عقلانی بود، اخلاقی هم هست. عقلانیت و اخلاقیت باید با هم همسو باشند، به جز این ۵ مورد، نه فقط اعتماد، عقلانی نیست که اخلاقی هم نیست. «قابل اعتماد بودن» وظیفه اخلاقی ما است، اما «اعتماد کردن دیگری به ما» فقط در این پنج مورد عقلانی و اخلاقی است.

کسانی که استعداد اعتمادشان بیشتر از این ۵ مرحله می‌شود، آنان به لحاظ درونی و انفسی زندگی بهتری دارند، اما قطعاً از لحاظ بیرونی، آفاقی و ظاهری، با وضعیت بدتری در زندگی مواجه خواهند شد. برای مثال در دوره‌ای از جریانات سیاسی معاصر، مصدق و کاشانی پدید آمدند در این دوره، گروهی به مصدق اعتماد صددرصدی داشتند و گروهی به کاشانی. این‌ها به لحاظ روانی وضعیت خوبی داشتند، چون بر این باور بودند که هر چه مصدق یا کاشانی گفت، عمل می‌کنیم. اما سؤال اینجا است که آیا به لحاظ objective هم وضعیت‌شان بهتر خواهد شد؟

غرض از این مثال این است که وقتی اعتماد از حد عقلانیت و اخلاقیت فراتر می‌رود، شاید از نظر درونی به ما آرامش دهد، اما قطعاً از نظر بیرونی به ما آسیب خواهد زد و به همین خاطر است که افراد با وجود اینکه دلیل متقنی برای اعتماد ندارند به دیگری اعتماد می‌کنند، چون می‌خواهند از درون آرامش داشته باشند و به همین خاطر می‌گویند ما خود را به فلان رجل سیاسی یا متفکر سپرده‌ایم و به او اعتماد می‌کنیم.

فقط سفیهان به همه کس اعتماد می‌کنند این در حالی است که اعتماد حدود دارد. نمی‌توان به افراد در همه چیز اعتماد کرد ممکن است ما به «خیرخواهی» دیگری اعتماد داشته باشیم، اما به «آگاهی» او اعتمادی نداریم. بنایران نمی‌توان بنا بر اعتمادی که در زمینه خیرخواهی کسی داریم به آگاهی او هم اعتماد کنیم. سوم اینکه نباید از گذشته کسی درباره آینده او استنتاج کرد، ممکن است که تا به امروز من مال کسی را نخورده باشم، اما از صبح فردا به این کار اقدام کنم.

بزرگترین لطمه‌ای که جامعه ما در چهل سال اخیر خورده، از دست رفتن اعتماد در جامعه است. این بی‌اعتمادی، بزرگترین خسارت را به جامعه ما زده است. وظیفه اخلاقی ما است که اعتماد کنیم به کسانی که قابلیت اعتماد دارند.

منبع: ایران
ارسال نظرات
غیر قابل انتشار: ۰ | در انتظار بررسی: ۰ | انتشار یافته: ۰