مهدی نجفزاده*| گاردین روزنامه سردسته مخالف نئولیبرالیسم، غیرسیاسی شدن جهان، کودکان کار، بحران فراگیر مالی که از ۲۰۰۸ گریبانگیر اقتصاد جهان شده است و تخریب گسترده محیط زیست را از مهمترین نتایج نئولیبرالیسم در جهان میداند و حتی تا بدانجا پیش میرود که میگوید غیرسیاسی شدن مردم آمریکا به فاشیسم پهلو زده و ترامپ را بر سر کار آورده است.
بخشی از این دشنامگوییها نتیجه آن چیزی است که فوکویاما با عنوان پایان تاریخ نام میبرد. دشمنان نئولیبرالیسم چنین تصور میکنند که با فروپاشی شوروی، جهان بیش از هر زمان دیگری رنگ و بوی لیبرالیستی به خود گرفته و این گفتمان پیروز نسبت به قبل حقبهجانبتر عمل میکند. بنابراین فصل دشنامگویی به لیبرالیسم تنها در ایران وزیدن نگرفته بلکه موجی است که جهان را فرا گرفته و به تبع آن جامعهشناسان وطنی چپ را نیز دربر گرفته و از دنده یک چپگرای جهانی به آن میتازند.
نئولیبرالیسم همچنان که از اسمش پیداست، نوکردن لیبرالیسم است. گفتمان فراخ و قدرتمند دوره مدرن که بعدها دشمنانی قدرتمند بهنام مارکسیسم و سوسیالیسم یافت. چهار شعار اصلی دارد که همگی حول محور محافظت از فرد در برابر قدرت دولت و حتی جامعه سامانیافتهاند: آزادی، فردگرایی، جامعه باز و دولت کوچک. درباره هر یک از این مفاهیم میتوان ساعتها سخن گفت اما آنچه لیبرالیسم را واجد یک گفتمان میسازد پیوند میان اینهاست.
محافظت از فرد در برابر نیروهای بیرونی، محافظت از فرد در برابر جامعه، حمایت از فرد در برابر استبداد و جلوگیری از مداخله دولت در موضوعاتی که مربوط به او نیست و در حوزه حاکمیت وی نمیانجامد. نتایج این گفتمان نیز منجر به نتایج مهمی در زندگی سیاسی اجتماعی مردم غرب شده است: «حمایت از مالکیت خصوصی و احترام به آن»، « دولت حداقلی یعنی دولتی که کمترین مداخله در عرصه سیاسی و اجتماعی را دارد»، «کاهش نقش دولت و مداخلههای آن در اقتصاد»، «پایین آوردن هزینههای رفاهی و اجتماعی دولتها» و «اعتماد به سازوکار بازار مبتنی بر دست آزاد».
نئولیبرالیسم به معنای بازگشت به لیبرالیسم است. بعد از یک دوره که لیبرالیسم تحتتاثیر بحرانهای اقتصادی اوایل قرن بیستم مورد نکوهش قرار گرفت و دولت برای حل بحران مجبور به مداخله فزاینده در عرصه اقتصادی و اجتماعی شد، دیگرباره با فروکش کردن بحران، صداهایی در بازگشت به لیبرالیسم شنیده شد. گستردگی نقش دولت به طور موثری جامعه مدنی را در کشورهای غربی در تنگنا قرار داده بود و بنابراین نئولیبرالیسم به معنای عدول کردن دولت از این عرصهها تعبیر شد.
در این معنا نئولیبرالیسم نه یک ایدئولوژی و نه مکتبی اقتصادی بلکه گفتمانی است که معتقد است باید از آزادیهای فردی در برابر هجمههای سیاسی عصر بحران دفاع کرد. دولت باید به آغل خود بازگردد و سازوکار زندگی را به عرصه عمومی واگذار کند. فراتر از این هر چیز که به نئولیبرالیسم نسبت میدهند در حقیقت کار دشمنان این گفتمان است: اینکه نئولیبرالیسم به یک ایدئولوژی تبدیل شده است، اینکه نئولیبرالیسم توسعه را تکخطی میداند، اینکه نئولیبرالیسم غیرسیاسی شدن جامعه و افراد را سبب میشود و غیره همه آنچیزی است که به نئولیبرالیسم نسبت میدهند.
هشدار اساسی نئولیبرالیستها امکان دفاع از آزادی شهروندان در برابر دولتهاست که به بهانه شرایط بحران آن را منکوب میسازند. هیچ بهانهای برای محدود کردن حق آزادی فرد وجود ندارد و دولت تنها زمانی مجاز به مداخله است که افراد را در شرایط برابر برای رقابت قرار دهد. هرگونه مداخله در امر رقابت میتواند به برهم زدن نظم دورنی رقابت منجر شود. تجربه تاریخی به طور قطع نشان داده است که دولتها شایستگی مداخله در امر اقتصاد و به همان اندازه در عرصه اجتماعی را ندارند.
این مداخله موضوع را حل نمیکند بلکه بر بحرانها دامن میزند و از خلاقیت افراد در حل مسئله بحران جلوگیری میکند. نشان دهید دولتی را که در اقتصاد مداخله میکند و در آن کشور تورم و بیکاری وجود ندارد! حتی مداخله دولت در امر اجتماعی زیانبارتر است و حتی میتواند به تغییر الگوهای زیستی منجر شود که برای بشر بسیار مخرب است.
با این وجود به شیوه همه مفاهیم و بنیانهای نظری که از غرب میآید و در چنبره زبانبازیهای ایدئولوژیک ایرانی گرفتار میشود، لیبرالیسم نیز خوانش دیگری گرفته است. آنچه در ایران برخی به آن میتازند نئولیبرالیسم نیست بلکه شبحی از آن است که خود ساخته و پرداخته و سپس بر آن تاختهاند.
عقول ایرانی بهویژه در سالهای سختی که در آن قرار داریم بسیار متمایل به این شدهاند که چیزی را به چیزی پیوند زنند، مشکلات را بر دوش گفتمان یا کسی بندازند و با فحاشی به او یا آن گفتمان، هم خود را بر سر زبانها بیندازند و هم بحرانهای عدیدهای را که در آن زیست میکنند در جایی خاص بیابند. این عقول پرخاشگر دقیقا شبیه به آن چیزی هستند که بر آن میتازند، همانقدر ایدئولوژیزده، همانقدر غیرسیاسی و همانقدر سرگشته.
به طور کلی میتوان از منازعه بسیار جدی میان رویکردهای گفتمانی بر سر آنچه ایران گرفتار آن شده است، سخن گفت. اندیشگران ایرانشهری، اقتصاددانان لیبرال و چپگرایان جامعهشناس. به گزارهها و گفتمانهای دوتای اولیه اینجا نمیپردازم اما بخش عمدهای از ایدئولوژیک شدن عرصه منازعه میان این سه فهم بسیار متفاوتی است که از ایران و دردهایش دارند.
شبیه به وضعیتی که افراد یک خانواده در شرایط حاد بحران به هم میپرند و تمرکز خویش را برای حل بحران از دست میدهند. ما در عرصه اجتماعی نیز با چنین شرایطی روبهرو هستیم. در میان فریادهای جامعهشناسی که همه چیز را به یک کلمه ارجاع میدهد و با فریاد همه چیز را در هم فرو میبرد و قالیباف از همه جا بیخبر را کنار توماس فریدمن میگذارد و ترامپ را نشانی از هیتلر میشمارد و حوادث ۹۶ را نقطه آغازی بر فاشیسم ایرانی میشمارد و همه اینها را از نئولیبرالسم میداند، چه میتوان گفت؟
ایران دردهای بیشماری دارد. بخشی از این دردها ریشه تاریخی دارند. مزمن شدهاند و پدران ما ناتوان از حل آن در عصر بیداری و مشروطه و پهلوی حل و فصل آن را به دامان ما ریختهاند. بخشی نیز ناشی از فرآیند آزمون و خطایی است که در چهل سال گذشته مرتکب شدهایم. اتفاقاً اگر یک ایدئولوژی مسلط بود و یک خط نشان در اختیار داشتیم شاید برخی از این بحرانها سر بر نمیآوردند.
بگذارید برخی از مهمترین استدلالها و گزارههای جامعهشناسان ضد نئولیبرالیسم را مرور کنیم تا دریابیم این گزارهها تا چه اندازه با نئولیبرالیسم پیوند دارد:
جامعه ایران غیرسیاسی شده است. نئولیبرالهای ایرانی امر سیاسی را در ایران مختل کردهاند. این سرگشتگیها و آشوبها هویتی ناشی از این غیرسیاسی شدن ایرانیان است. در پاسخ دو نکته را میتوان ذکر کرد. اول: جامعه ایران غیرسیاسی نیست و بهویژه در سالیان اخیر سیاسیتر شده است. در نبود حوزه همگانی آزاد، تنها رونوشت پنهان جامعه ایرانی فراختر شده است، این به این منزله است که ایرانیان آمالهای سیاسی خود را در جایی دیگر جستوجو میکنند.
این رونوشت پنهان به منزله امکانی است که ایرانیان با تمرکز بر حوزه زندگی خصوصی و البته در پناه تکنولوژیهای ارتباطی جدید به دست آوردهاند. اینکه ایرانیان برای مرگ یک خواننده درجهسه اجتماع میکنند نه نشان غیرسیاسی شدن آنان بلکه پشت کردن به رونوشت عمومی سیاسی جامعه است.
بهتر این است که بگوییم جامعه ایران غیرایدئولوژیک شده است و نه غیرسیاسی. اینکه میلی به انقلاب ندارد البته ممکن است باعث کدورت دوستان جامعهشناس ما شده باشد! اما بر فراز اندیشه مارکسیسم که انقلاب را نقطه رهایی میدانست، جامعه ایران بهتجربه دریافته که انقلابها رهاییساز نیستند. دوم اگر بپذیریم که ایران غیرسیاسی شده است چه پیوند مستحکمی میان این غیرسیاسی شدن و گفتمان نئولیبرال وجود دارد.
سیاسی شدن یا غیرسیاسی شدن میتواند از منابع مختلفی بجوشد. سرگشتگی نشانهها در عصر پستمدرن به همان نحو میتواند آدمها را غیرسیاسی کند. چرا این غیرسیاسی شدن را اولا جهانی و ثانیا ناشی از اندیشههای پستمدرن مارکسیستی ندانیم؟
نئولیبرالیسم در ایران تقریرکنندگان و فاعلانی دارد که بر اساس یک طرح ازپیشتعیینشده و گامبهگام سیاستهای نئولیبرالیستی را به پیش بردهاند. این افراد و نیروها نئولیبرالیسم را نه به عنوان یک مکتب بلکه یک ایدئولوژی معرفی کردهاند که منجر به تئوری تکخطی تاریخ و فرآیند غیرقابلتغییر توسعه شده است. اولا که اگر ایرانیان چنین توانمندیای دارند که بتوانند در درون یک ایدئولوژی چنین قدرتمندانه همه چیز را در تصاحب خود بگیرند و روندها را پیش ببرند، باید یا درباره فهم خود از جامعه ایران شک کنیم یا درباره ایرانی بودن این افراد. همه ما میدانیم که ایران به ویژه در سالهای بعد از انقلاب بر پایه یک آزمون و خطای منحصربهفرد پیش رفته است.
روایتهای بسیار متعارضی از توسعه و اقتصاد و حتی سیستم سیاسی حتی در قانون اساسی ما رخنه کرده است. بخش عمدهای از اقتصاد ما در دولت و نیروهای فرادولتی قرار دارد که به هیچ طریق در زمره مکتب نئولیبرالیسم نمیگنجد. دولت نه تنها کوچک شده که بسیار هم فراختر شده است، دولت -و نه قوه مجریه- در عرصههای فردی اجتماعی و سیاسی به یک اندازه دخالت میکند و به طور قطع دست اقتصاد را آزاد نگذاشته است.
این سوبسیدها و یارانهها و صدها دستور اقتصادی دیگر نشانی از یک رهیافت نئولیبرال ندارد. جامعهشناسان ما براساس کدام فکتهای تاریخی چنین ادعای سترگی را مطرح میسازند؟ افزون بر این منازعه گفتمانی بر سر مفاهیم میان دو گفتمان ترقیخواه و سنتی در ایران کاملا جدی است و آن را نمیتوان به جنگ زرگری تشبیه کرد.
سوژههای نئولیبرالی در ایران ساخته میشوند که از تاریخ خود بیخبرند، به دنبال عیش کوتاهمدت هستند و به دنبال شکنجهگران خود راه افتادهاند. سومین گزاره جامعهشناسان ضد نئولیبرال بیش از دو تای اولیه قابلانکار است. ایرانیان پیش از این هم از دورههای تاریخی خود بیخبر بودهاند. این دردی تاریخی است که همواره وجود داشته است.
اینکه جوان ایرانی مصدق را نشناسد پیش از آنکه ناشی از نئولیبرالیسم باشد از یک نخوت فرهنگی نشأت میگیرد که تمایلی به ورق زدن تاریخ ندارد. ضمن اینکه وقتی باران بیاید مردم چتر به سر میگیرند.
تصویری که از جوان ایران امروز قابل مشاهده است، بامداد خماری است که از شب شراب روشنفکران متوهم ایرانی حاصل آمده است. وقتی کلمات در قربانگاه روشنفکران ایرانی چنین بهناحق ذبح میشود، نتیجهاش بیخیالی جوان ایرانی به آموختن تاریخ است. مصدق را پیش از جوانان ایران، روشنفکران ایرانی در یک بزنگاه تاریخی ذبح کرده بودند.
فراتر از همه اینها جوان ایرانی در تجربه زیسته جهانی فرو رفته که تا قبل از این امکانش نبوده است. این یکرنگی هویتی اگرچه ممکن است خوشایند نباشد اما ریشه در از بین رفتن زمان و مکان دارد که عصر جهانیشده پدیدار ساخته است.
گزارههای دیگری را هم میتوان برشمرد. همه این گزارهها از همین دست هستند. فرونشاندن تجربه سترگی که جامعه ایران در حال گذراندن آن است و از همآمیزی اسلام سیاسی، اسلام پیشاصفوی، جهانی شدن فرهنگ و البته رفتارهای نئولیبرالی و محافظهگرایی مدرن به دست آمده است، به یک مقاله ساده و بار کردن همه مشکلات بر یک فاعل ناپیدا که یک سر آن هاشمی رفسنجانی است و سر طیف دیگر آن حسن عباسی، اگر نشان از ناآشنایی جامعهشناسان ما از درک ایران مدرن نداشته باشد، حداقل پرده از بیمبالاتی آنان در کدر کردن مفاهیم برمیدارد. مفاهیم ما به اندازه کافی کدر هستند. بهتر است فصل جدید را به شفافکردن آن بپردازیم.
*عضو هیات علمی دانشگاه فردوسی
منبع: سازندگی